سه شنبه ۶ خرداد ۹۹
خب امممم ..
نمیدونم چطور بگم ولی خسته شدم.
با بیخیال گرفتن با خندیدن با افکاری که هر روز باعث ازارم میشد ... خواستم بیام سمتت ولی نشد دستام زخم شده...
دیگه کاری از دستم بر نمیاد انگار پایان قصه همین جاست .
انگار دگه خودم نیستم از الان این یه ادم دیگه است
دارم به خودم نزدیکتر میشم
انگار خود واقعیم خیلی ادم بدیه..
دنیا یه زندانه و انگار زندان جای خوبی نیست):
سنگدل شدم...
من بدم..
بی احساسم..
بی قلب..
بی درک ...
بی مغز..
دیونه..
من فقط یه انسانم که راه میره ادای انسان رو در میاره...
از این به بعد دیگه دل من یه دریاست که انسان ها داخلش ریدن:/ شاید یه روزی تمیزشه شاید مهربون شه شاید دیگه نیاد ساحل...