سه شنبه ۳۱ تیر ۹۹
از بارون میترسید،میترسید اگه شروع بشه صداشو بشنوه
هر وقت نشونه ای از بارون میومد به اهنگ گوش میداد و
صداشو اونقد زیاد میکرد که صدای بارونو نشنوه ولی دیدنن بارونو دوست داشت دلش یه روز بارونی خوب میخواست همین. بدون صدا...صدای من...تو...همه...فقط میخواست یه باره دیگه صدای بارونو بشنوه...
آنا...آنا........