چهارشنبه ۳۱ ارديبهشت ۹۹
"اشلی!؟"
با شنیدن صدای مادرم بدون تکون دادن سر
بله بی حسی گفتم و پاک کردن لبخندم رو تموم کردم.
" آلیسا اومده... بیا بهش سلام کن"
میتونم لبخند رو ازبین کلماتش حس کنم.
از اومدنش خوشحاله..بخاطرش الان داره لبخند میزنه با این تا چند روز پیش به جز بحث و مشاجره ای نافرجام که اتفاق افتاده بود، با هم حرف نزده بودند.
اما مهم نیست.مگهنه!؟ خانوادست..
و خانواده باعث میشه احساس بدبختی کنی
گوشی رو کنار میزارم... لباسامو مرتب میکنم..
ذهنم رو از حرفهاشون خالی میکنم
لبخند گرمی میپوشم و میرم
آلیسا ای که دوستش دارم..
آلیسا ای که زیاد قضاوتم میکنه
آلیسا ای که فقط حرف میزنه اما به یکیشون هم عمل نمیکنه
آلیسا ای که دوستش دارم
آلیسا ای که خانوادست
و خانواده ای که باعث میشه احساس بدبختی کنی!
پ.ن: یه جا خونده بودم گفته بود: همه چیز مسخرست! مسخره با درجه اهمیت متفاوت.