به صورتش دقیق نگاه کردم ضخمی نبود یه پوزخندی زدم و به دیوار تکیه دادم منتظر بودم که شروع کنه...
-من یا ادم بی خود و بی هدف می دونی از همه متنفرم از این روز فاکی که اسمش روز تولده متنفرم همش زندگیم تکراریه حوصله جواب دادنه هیچ کسی رو ندارم ...خب بهشون گفتم حالم بده خوب نیستم... پس چرا هنوز بهم زنگ میزنن دارن هی پیام میدم میخوام تنها باشم تنها...
( سرم پایین بود و به حرفاش گوش میدادم... خیلی خب میشد بغض توی گلوشو حس کرد)
- واقعا چرا؟!چرا؟!!...اون میدونه ازش بدم میاد خوب میدونه ولی به روی خودش نمیاره خیلی راحت باهام صحبت میکنه.
( هنوز بهش نگاه نمیکردم... صدای حق حق میومد...
سرمو که بالا گرفتم با چشمای خونین و زخمیش که پر از سوالات مبهم نگاه کردم...)
-....
( سکوت اتاق کوچک سردش رو ترسانکتر کرده بود و یه پوزخندی زد و اشکاشو پاک کرد...دوباره شد همون کسی که اون میشناخت)
-تو این دنیا حتی نمیشه گریه کرد...
(از اتاق خارج شد... همراهش رفتم بازم اون بود جلوی در گوش وایساده بود)
-بازم که تویی...
اون:نمیخاد برای من ادای ادم خوبه رو دربیاری
(اونو کنار زد و باز رفت تظاهر کنه)
حالا من موندمو این اتاق نشستم به دیوار تکیه دادم به سقف نگاه کردم....
+ساکت شو ...صدای بارون ضعیفه...
-...........