𝑩𝒓𝒂𝒊𝒏 𝒅𝒆𝒂𝒕𝒉

فکر دیگه ای به سرم حمله کرد

من واقعا میخوام بدونم میتونم چکاری براش انجام بدم..

با خودم فکر کردم و با پاهام روی آسفالت ضرب گرفتم

یه فکر دیگه کردم

اخم کردم

فکر رو به عقب ذهنم هول دادم

اما برگشت.

نه خدای من،نه!

به عقب هولش دادم

دوباره برگشت

اون حتی برام ارزشی هم نداره چرا باید اینکارو براش کنم!؟

دوباره برگشت

من فقط اینجام چون نمیخوام مثل یه ترسو فرار کنم

دوباره فکرم رو دور انداختم

نه، نه. من قرار نیست که بغلش کنم و ازش بخوام که آروم بشه.

دوباره فکرم برگشت.

اوه محض رضای فاک!

ᴿᵒᵃˡ ᵗʳⁱᵖ

۰ ۳

Finally

 ᴮˡᵒᵒᵈʸ ᵘᵖʳⁱˢⁱⁿᵍ ⁵ ᵐᵃʸ

۰ ۷

feel

بعضی وقتا در طول روز با هیچ‌کس صحبت نمی‌کنم.
یه چیزِ لذت‌بخشی توی حرف‌نزدن هست'-'

۲ ۶

Happy BB Day

🌱Happy birthday little man

۰ ۳

of my tears

اگه اون لحظه ازش میپرسیدی کجاست و ساعت چنده جوابی برای سوالت نداشت. نه اینکه همه چیز دارک و سیاه باشه،نه! بلکه برعکس شدت نور به حدی بود که نمیذاشت چیزی ببینه. بر خلاف انتظار این نور هیچ گرمایی از خودش تولید نمیکرد، شبیه ایستادن زیر نور خورشید توی یخ بندون، سرد بود!!
پتو رو دور خودش پیچید و چشم هاش رو بست.
کمی به تعادل رسید اما هنوز هم احساس سرما میکرد.
هنوز هم خودش رو لبه جاده پیدامیکرد در اصل انگار خود واقعیش گوشه ای از اون فیلم قدیمی استاده بود و تمام این لحظات رو تماشا میکرد.
اشلی رو میدید که موهای بلندش توی صورتش پخش شدن و بی حرکت سر جاش ایستاده. دست هایی که برای گرفتن بدنی که حالا پر از خون کف زمین افتاده بود جلو اومده بودن اما هیچ کاری نتونستن بکنن.
واقعا کدوم یکی اشلی بود؟ کدومش واقعی بود!؟
خیره به دستای زخمیش نفسی کشید و از سکانس تکرار نشدنی فاصله گرفت. یه ربعی میشد که دراز کشیده بود. هیچ کس نمیدونست فردا قراره چطور پیش بره و اشلی هم از این قضیه استثنا نبود.
قدر این روز های پر آرامش رو میدونست.
بیخیال بودنش مثل یه واکنش دفاعی عمل میکرد.
همون لحظه دلش میخواست از این فراغ های خیالش به بحث مضخرفی که با دوستش کرده بود برگرده.
هزاران بار جمله "من ناراحت نمیشم فقط راستش رو بگو" از طرفش روبه‌رو شده بود و هر زمان که ذره ای به حقیقت نزدیک میشدن فورا بحث های قدیمی سرباز میکرد و اشلی رو مجبور میکرد که بیشتر ازش فرار کنه.
راستش رو بخواین اونقدر هم برای اشلی مهم نبود که قراره حقیقت چه بلایی سرش بیاره، چقدر ناراحتش کنه یا چیزی رو تغییر بده اما به همون اندازه که مهم بود میخواست حداقل برای آخرین لحظاتشون کار مفیدی کرده باشه.
چشم های خستش رو بست رو آرنجش رو روی چشماش گذاشت.تمام صحنه های کابوس به وضوح و ترتیب توی ذهنش نشسته بود و تک به تکشون رو از بر بود. ناامید لبش رو گزید. بیخودی سعی میکرد که نخوابه‌.تصویری که توی ذهنش نقش گرفته بود از چشماش کنار نمیرفت و باعث میشد از خودش متنفر بشه که چطور هنوزم با فکر کردن بهش احساس آرامش میشه‌. عجب مضخرفاتی!
نفسی لرزونش رو بیرون داد و غلطی زد.
اشکالی نداره‌‌. همه چیز درست میشه‌.
درست میشه،درست میشه،درست میشه...

۰ ۶

Sense of you-.-

گاهی مجبوری فقط ساکت‌بمونی، چون هیچ کلمه ای نمیتونه توضیح بده که تو ذهن وقلبتچی‌میگذره.

۰ ۲

My degree of my arm

یه درجه ای از آروم بودن هم هست که دلیلش حالِ خوب نیست بلکه از شدت بی تفاوتیه که آرومی...! 

۲ ۱
از قبر که بزنیم بیرون
دیگه نه من منم
نه تو...
نویسندگان
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان